خانه » Exhibitions » وارگه / سیدعلی سیدعلیخانی
منزلگاهی برای خاطرات جمعی
هلیا دارابی
«وارگه» واژهای است بختیاری مرکب از «وار» یعنی خانه و «گه» که پسوند اسمساز مکان است. وارگه محل رحل اقامت افکندن و استقرار ایل است؛ پس مکانی است موقت و محل گذار. سیاهچادر هر فرد عشایری در این مکان موقت برپا میشود و تا کوچ بعدی، زندگی جمعی مردمان در آن جریان دارد. سیاهچادرها را زنان عشایر از پشم بز سیاه میبافند و مردان با نی برپا میکنند. شستن و حلاجی کردن پشمها و ریسیدن نخ و بافت سیاهچادرها کاری جمعی و زنانه است که مردان در آن دخالتی ندارند. عشایر کوچرو اند و اسباب و اثاثیه خلاصهای دارند. در فرهنگ آنها همه چیز را یا میآویزند یا مستقیم بر روی زمین مینهند.
سیدعلی سیدعلیخانی در نمایشگاه حاضر، علاوه بر کاربست سیاه چادر در حکم کارمادۀ اصلی، ایده عشایری سازماندهی فضا را به محیط گالری بسط میدهد. این مجسمهها پایه ندارند؛ یا آویخته میشوند یا روی زمین قرار میگیرند. علاوه بر سیاهچادر و گیسبافتهایی از پشم بز، مصالح بومی کاربردی مرتبط چون شانههای حلاجی، قلاب سلاخی، چوب، شاخ و زنجیرهای دستبافت در ساخت این پیکرهها به کار رفتهاند.
سیاهچادرها برای هنرمند نه تنها کارمادهای جدید و نامتعارف، که بازماندهای دیرینه از دوران کودکیاند که در اوج جنگ هشتساله در زادگاهش در دزفول گذشت. وقتی شدت بمباران سکونت در شهر را ناممکن کرد، خانواده در جستو جوی پناهگاه به دشتهای خوزستان گریخت و بدینسان بخشی از دوران کودکی هنرمند در روستاها یا در سیاهچادر عشایر سپری شد. او از کودکی به نقاشی علاقمند بود و سرانجام به عالم هنر پیوست اما با وجود تحصیل دانشگاهی در رشته مجسمهسازی، شیوههای معمول مجسمهسازی را در کار نگرفت.
پیکرههای او به خلاف مفهوم مدرن مجسمه، قابل تکثیر نیستند. هر یک یگانهاند، یک بار اتفاق میافتند و در برابر تولید انبوه موضع میگیرند تا بر دستساختگی تاکید کنند. هنرمند به جای روشهای متعارف ساخت مجسمه، شیوهای متکی بر دوختن و بافتن درپیش گرفته است؛ فعالیتهایی که در بستر تاریخی، زنانه قلمداد شدهاند. در آثاری مانند «دا» (در گویش بختیاری به معنای مادر) بدنه اصلی کار را لتهای سیاهچادر تشکیل میدهد. پیکر مجسمه را شکافی عظیم برش داده و گیسبافتها از آن آویزاناند. گیسبافتها در اغلب آثار موجودند، گاه حکم رشتههای تزئینی را دارند، گاه در هیبت اصلی اثر نقش دارند و گاه نقش اتصالات را بازی میکنند.
سیدعلیخانی بر اساس موضعی که در باب کارماده دارد، هر مادهای را به کارش راه نمیدهد. در این مجموعه بسیار سختگیر بوده است و تنها از مواد اصلی عشایری استفاده کرده است. زیرساختها و آرماتورها گاه ممکن است از مواد دیگری باشند، اما آنچه در مجسمه تاثیر بیانی دارد، بهتمامی از دایره محدود و مشخصی از مواد انتخاب شده است. بستها و اتصالات را یا پشم بز و نخ ریسیده با دست ایجاد کرده، یا قلابها و زنجیرهای دستباف فولادی که واجد شکلی از طراحی کهن و ماندگارند و بهشیوۀ سنتی در کوره تولید میشوند. در این مجسمهها چیزی از قبیل پیچ و مهره و بست و نقاط اتصال به شیوه صنعتی و تولید انبوه دیده نمیشود. این حساسیت در انتخاب کارماده به کارها ویژگی میبخشد.
در مجسمهها تلاشی برای بازنمایی واقعگرا و شبیهسازی دیده نمیشود؛ اما پیکرهها حس زندهبودن را القا میکنند. چوبی آویخته که شکمش باد کرده گویی آبستن است و مادۀ نرم سیاهچادر از آن بیرون میزند؛ یا مجسمهای که با هر تکان صدای زنگوله از درون آن میآید گویی حیاتی از آن خود دارد. «دا» هیبت بزی را تداعی میکند و «دیک» (دوک) فرمی زیستی دارد یادآور مشک، دوک، یا گهواره. قطعات چوبی این پیکرهها یا چارچوبها و قالبهایی هستند که هنرمند در حکم قاب و ساختاری نگهدارنده برای سیاهچادرها طراحی کرده، یا فرمهایی ارگانیکاند که با کارماده بافتنی در هم میآمیزند.
در این روزگارِ سیطرۀ تمامعیارِ فناوری، افرادی از خاستگاههای گوناگون، از جمله شماری از هنرمندان معاصر، بیشتر و بیشتر به کاربست مصالح و روشهایی روی میآورند که سنتاً با صنایع دستی وابسته بودهاند. عمل بافتن از این جمله است. اینان بافتن را نه فقط فن، که رسانه میدانند و به آن به چشم رهیافتی در برابر چیرگی صنعت و تولید انبوه، راهکاری در توسعه پایدار، روشی برای تولید معنا، شیوهای برای اعتراض سیاسی و راهی برای تغییر جهان مینگرند. این اقبال حتی به پیدایش موجی فراگیر با عنوان جنبش صنایع دستی (Craftivism) انجامیده که ریشۀ آن را، هرچند از یک سو در آرای جان راسکین، ویلیام موریس و جنبش هنرها و پیشهها میتوان جست، بیش از آن در موج «جهانیشدن» و به عرصه آمدن انواع رویکردهای فمینیستی، قومی و زیستمحیطی میتوان سراغش کرد.
نظریه هنر مدرن، طی قرنها، تفکیکِ اساساً غربیِ صنعتگری در حکم دانشِ فنی و هنر در حکم دانشِ زیباییشناختی را تثبیت کرد. در بستر جریان اصلی هنر، همواره امر عامیانه و کاربردی به چشم تحقیر نگریسته میشد. اما نگاهی به شیوههای معاصر تولید هنر به خوبی آشکار میکند که این دوگانهها دیگر چون گذشته معتبر نیستند. مورخان هنر امروز مرزبندیهایی از قبیل هنرهای زیبا و کاربردی، یا هنر فخیم و صنایع دستی را که ریشهای دیرینه در اوایل دوران مدرن دارند، نمیپسندند.
ایدۀ تولید دستی در ایران که از بابت انواع علوم و فنون و صنایع دستی همواره سابقه درخشان داشته امروز وضعیتی متزلزل دارد. اشکال گوناگون ترکیبِ غیراصولی شیوههای سنتی با تولید انبوه از یک سو و واردات بیرویه از سوی دیگر، به تکثیر اشیایی عموماً محروم از هماهنگی و کیفیت فنی و طراحی بدیع منجر شده که در مجموع سلیقه ایرانی برای شیء دستساز را، که زمانی پالوده و فرهیخته بود، به نحوی کمخون و بیمار تعریف کردهاند. این سلیقه در نهایت به عالم هنر نیز کشیده میشود؛ و تقلید از رونمای جلوههای فنی سنتی در آثار معاصر، بویژه با کاربست امکانات فنی و انواع چاپ و تکثیر دیجیتال رو به افزایش است. در چنین شرایطی التزام هنرمندان به اصالت کارماده و تکنیک در حفظ سنن هنریِ رو به زوال بسیار اهمیت دارد.
سیدعلیخانی خود شیوه مجسمهسازیاش را تلاشی برای احیای سنتهای در حال فراموشی و حفظ اتصال با گذشته تاریخی میداند: «شکوه تاریخی اشیا و مصالحی که دنیای معاصر از کمبود آنها افسرده و رنجور شده است». در این مجموعه رویکرد او آماتور (در بافت)، کارگاهی، قومی، و متکی بر مصالح بومی موجود است؛ با به کار گرفتن دستها، که حاضر-آمادهترین ابزارند. کار دستی در حکم روند و رفتار تجربه میشود، و تولید هنری بیشتر معطوف به فرایند است تا نتیجه نهایی. هنرمند در رهیافت شخصیاش به مجسمهسازی، پذیرفته که بازده را به نفع کیفیت خاصِ کار کنار بگذارد، ساعتها را به چمباتمه زدن و بافتن و دوختن و ساییدن بگذراند و بپذیرد که ماهها صرف ساخت یک اثر شود.
در «وارگه» او ذهنیت خلاق خود را با ذهنیت قومی خاص گره میزند. او بافتن و دوختن را در حکم شیوهای برای پرداختن به مسایل فردی و در عین حال معاصری چون شیوههای تولید هنر، زیستبوم، و خاطرات جمعی به کار میگیرد. در رقص بردبار این مجسمههای آویخته داستانهایی برگرفته از خاطرات شخصی، روحیات قومی، و پرواهای مادرانه را میتوان خواند؛ داستانهایی از روزگارانی که انسان در آشتی و تعامل با طبیعت بود.