شما در طراحی، نقاشی، مجسمهسازی و چاپ دستی تجارب موفقی داشتهاید. از کی نقاشی را شروع کردید؟
من سال چهارم دبستان از نقاشی تجدید آوردم! یادمه سگی را کشیده بودم که هر چهار دست و پایش در یک ردیف بود. سالهای اول دبیرستان را میگذراندم که یکی از معلمهایم با دیدن نقاشی پرترهای که کشیده بودم به خانوادهام گفت وقتشان را بیش از این تلف نکنند و مرا به هنرستان ببرند. در نهایت مشخص شد که ظاهراً استعدادم در همان نقاشی بیشتر از چیزهای دیگر است. عاقبت به هنرستان رفتم. اولین روز هنرستان هنرهای زیبا در سال ۱۳۷۱ را هیچ وقت یادم نمیرود. استادی آمد با دستمال گردن و آستین تا خورده. یک ظرف میوه چید و رادیو را هم روشن کرد و گفت نقاشی کنید. با خودم گفتم اینجا بهشت است، یعنی تمام روز همین کار را باید بکنیم؟ نقاشی کنیم…
اما مجسمه هم همین قدر مورد علاقه شما بود، نه؟
مجسمه را از سال دوم هنرستان، همزمان با نقاشی به صورت دستیاری و کارآموزی آغاز کردم. سال اول هنرستان یک روز رفتم به کارگاه ایرج محمدی که در آن موقع داشت مجسمه رفتگر را میساخت که در خیابان گیشا نصب شد. چهارسال در کارگاه آقای محمدی پرتره کار میکردم و دورهای هم با هوشنگ قرهگوزلو و مرحوم قهاری کار کردم. مجسمهسازی را بسیار دوست داشتم و در دوران دانشجویی همیشه با این نگاه طراحی میکردم که آنها را روزی تبدیل به مجسمه کنم؛ یعنی تمام طراحیهای من ذاتشان تبدیل شدن به حجم است. پیش از آنکه به سراغ تبدیل طراحیها به نقاشی بروم به سراغ مجسمه رفتم. مجسمههای کوچک و بزرگی ساختم تا آن که در سال ۱۳۸۳ مجسمهای به ارتفاع دوازده متر در ورودی اتوبان افسریه و به سفارش زیباسازی ساختم؛ مجسمه بسیار بزرگی بود که مردم میتوانستد در میان آن حرکت کنند اما پس از مدتی با تغییر دولت و شهردار منطقه، مجسمه را خراب کردند. بعد از آن دیگر این کار را ادامه ندادم. این شد پایان مجسمهسازی من تا امروز.
و شاید بیشترین حضور بینالمللی شما در زمینه چاپ دستی بوده…
دورههای چاپ در دانشگاه با آقای امیننظر مرا نجات داد. نوع فضایی که چاپ دستی مثل اچینگ به من میداد، نوع طراحی کردنم را تغییر داد. فضاسازی باعث شد طرحهای جدیدی بکشم فقط برای چاپ. با آن که رشتهام گرافیک بود در پایان ترم و برای هر درس تعداد بسیار زیادی طراحی و چاپ ارائه میدادم. مرتب کار میکردم و تجربههای زیادی کسب کردم.
چه چیز باعث میشد با رسانههای هنری مختلف کار کنید؟
یکی از دلایلِ آزمودن متریال و رسانههای مختلف هنری، هیجان یاد گرفتن است اما در تمام این رشتهها برای من بحث تکثیر بیش از همه چیز اهمیت داشت. هر چیزی که قالب یا کلیشه داشته باشد امکان بازتولید اثر را فراهم میکند و این برای من جالب بود؛ مانند اتفاقی که در مجسمهسازی یا چاپ میافتد. گاهی موضوع تکثیر آنقدر برای من مهم میشد که دیگر رسانهای که بر آن چاپ صورت میگیرد، اهمیت خود را از دست میداد. این حس من چیزی است شبیه به ولع؛ مثلا در چاپ تعداد زیادی از یک طراحی تولید میشود و تعداد بیشتری از مخاطبان با اصل یک اثر مواجه میشوند. در دوران دانشجویی حتی فتوکپی هم برایم بسیار هیجان انگیز بود. درصد رنگ را کم و زیاد میکردم و کپی میگرفتم؛ در نتیجه از یک طراحی تعداد زیادی داشتم. بخشی از این ولعِ تولید به این موضوع بازمیگردد که من از گرافیک آغاز کردم و ذات گرافیک تکثیر است؛ سپس چاپ و مجسمه کار کردم که نسخه دارند و در تعداد زیاد تولید میشوند. این ذهنیتی است که در نوع کار کردن من وجود دارد. بعضی از هنرمندان در تعداد و حجم کم به نتیجه میرسند و بعضی در تولید. من در پرکاری به نتیجۀ خوب میرسم. یعنی هر بار در هر آزمون و خطا چیزی اضافه میشود.
جذابیت چاپ به غیر از تکثیر چه بود؟
در چاپ دستی امکان تجربهگری بینهایت است. از سوی دیگر در دسترس نبودن متریال در ایران باعث ایجاد ضعفی بزرگ در بخش تکنیکی میشود و در این شرایط هر کس باید برای هریک از مواد یا روشها جایگزینی بیابد؛ من حتی برای برخی تکنیکهای چاپ کالکوگرافی و فتواچینگ به سراغ کیتسازها رفتم. روند کاری پلاکسازها و کسانی که بردهای الترونیکی تولید میکنند، به چاپچیها بسیار نزدیک است؛ آنها تا مرحله اسیدکاری روش یکسانی را دنبال میکنند و تنها تفاوت در آن است که ما در انتها از صفحهها چاپ میگیریم. به همین سادگی!
در مجموعه حاضر چطور به این ایماژها رسیدید؟
این ها اول طراحی خطی بوده اند. طراحی محیطی روی کاغذ. بعد آنها را اسکن میکنم و در کامپیوتر روی آنها کار میکنم. مثلاً رنگگذاری میکنم و لایههای رنگ را مشخص میکنم. در اصل قرار نبود اینها را نقاشی کنم. اینها برای من پیشطرحهای چاپ بودند. تا این که در شرایط دشوار روحی و مشکلات زندگی قرار گرفتم. بسیار ناامید بودم. رفتم و به طور معجزهآسایی تعدادی بوم خریدم و شروع به نقاشی کردم. بعد از دو ماه یک روز دیدم پشت بوم ایستادهام و با خود میگویم: «من پادشاهم!» نقاشی به قدری برایم لذتبخش و خوشایند بود که بعد از آن بسیاری از طراحیهایم را تبدیل به نقاشی کردم. از اینها نمایشی در گالری شیرین گذاشتم.
موضوع این نقاشیها چه بود؟
این نقاشیها در ابتدا تک شخصیت بودند، شیری قلدر، خرسی در حال رقص یا عاشقانهای از گرگ و ماهی که تکلیف رنگ آنها در فضای دیجیتال مشخص میشد. در این مرحله بود که توانستم به طراحیهایم فضا بدهم، محیط به وجود بیاورم و شخصیتپردازی کنم یا حتی شخصیتها را کوچک و بزرگ کنم. حالا من بر طراحی تسلط داشتم. طراحیهایم بزرگ شدند و دنیای من بزرگ شد، پس ترکیببندیها هم تغییر کردند. دیگر فقط خرسی نبود که برقصد، حالا خرسی در فضا بود که خودش میتوانست تصمیم بگیرد برقصد یا نه. این آثار هم طراحی داشتند و هم کلیشه؛ آنها را کپی میکردم و برش میزدم. وفاداری به طراحی برایم بسیار مهم است.
به طور کلی موضوع طراحیهایتان را چهطور انتخاب میکنید؟
طراحی برایم چیز عجیبی نیست، عادت هر روزه است. اگر پنج یا شش ساعت مداوم کار کنم میتوانم از آنها حدود ده فیگور را انتخاب کنم. در واقع آنها را جداگانه طراحی میکنم و گاهی نمیدانم در نهایت چه اتفاقی در پیش است. بعد پشت مونیتور ترکیببندی و رنگگذاری را انجام میدهم و اینجاست که با رنگها و موضوع دادنها حال خودم را خوب میکنم.
نحوه چیدن فیگورها را چگونه انتخاب می کنید؟
درباره نوع چیدمان و پرسپکتیوی که در کارهایم دارم محل قرار گرفتن فیگورها بسیار مهم است. زمانی فکر میکردم که در کنار هم قرار گرفتن شخصیتهایم نگرشی ایرانی و نزدیک به نگارگری ایرانی وجود دارد؛ تمام شخصیتها و موجودات از لحاظ خداوند برابرند و کسی نباید بزرگتر یا کوچکتر باشد. شخصیتها در کارهای من از مرتبه برابری برخوردارند؛ در واقع من نمیتوانم برای شخصیتهایم مرتبهبندی قائل شوم و یکی را عقب ببرم یا ارزش یکی کمتر یا بیشتر شود. اوایل جایگاه هر شخصیتی مشخص بود و فقط یک پیکر در تصویر میآمد و در آن تصویر بزرگ هر کاری که خودش میخواست میکرد. حتی اگر دو فیگور در حال انجام یک کار مشترک بودند در واقع یکی دیده میشدند. بعد دنیایم تغییر کرد و فضا به کارهایم اضافه شد، همه جا بزرگ شده بود اما شخصیتهایم همچنان خیلی از هم دور نبودند و کنار یکدیگر قرار میگرفتند. شاید روزی آن را تغییر دهم اما در حال حاضر از دنیای برابری که برای آنها میسازم راضیام. مثلا میدانم که چند نوازنده دورهگرد میخواهم و آنها را طراحی میکنم؛ فیلی که تنبک میزند یا پرندهای که میرقصد و سپس در صفحه مونیتور آنها را در ترکیببندی موردنظرم قرار میدهم. افراد مختلف در صفحه اینستاگرامم آنها را میبینند و گاهی نظرهایی میدهند و چیزهایی در کارم میبینند که با موضوعی که من دیدهام بسیار متفاوت است.
فارغ از بحث تکنیکی شاید برای همین موضوع است که نقاشیها تخت هستند. از لحاظ موضوعی هم میتوان به این رسید که چرا تصاویر تخت هستند. دلایل مفهومی تخت بودن این تصاویر میتواند قائل نبودن به سلسله مراتب باشد. مثلا در چرخ و فلک و موتورسواری که میچرخد، چون با توجه به فضایی که خلق کردهاید بیننده میداند که لحظه بعد شخصیتی که دورتر است نزدیک میشود.
دوست ندارم هیچ کدام برتر دیده شوند. میخواهم تمام شخصیتها دیده شوند و هیچ یک کوچک نماند، گاه حتی به این موضوع فکر نمیکنم اما در نهایت طرحی که ایجاد میشود از همین چارچوب پیروی کرده است.
حیوانات، انسانها در موقعیتهای غریب، اشیا،منظرهها… به نظر میرسد شما ژانرهای مختلفی را با زبان خود میآزمایید. رسیدن به موضوع دقیقی که در فکر شماست دشوار است….
حتی همین حالا هم که میتوانی برداشتهای مختلفی از حرفهایم داشته باشی. من رک حرف میزنم ولی کلمات را طوری کنار هم قرار میدهم که معنای آن میتواند چند وجهی باشد و این برخورد همان است که در نقاشیهایم وجود دارد. مثلا بسیاری به کاری میخندند که برای من اصلا خندهدار نبوده است. من همه جا به دنبال طنزی هستم که خندهدار نیست، نوعی گروتسک؛ طنز است اما نمیخنداند، نیش میزند و قلقلک هم میدهد. طنز اولین چیزی است که در طراحی به آن اهمیت میدهم. من کار میکنم که حالم خوب شود و این آثار باید حال بیننده را هم خوب کنند. گاه برای رسیدن به طنز دلخواهم روی یک طراحی روزها کار میکنم و این لذتبخشترین جای کار است.
بیشتر در چه فضاهایی طراحی میکنید؟
من به خودم یاد دادم که در هر جایی طراحی کنم. همیشه یک کاغذ و یک خودکار و مداد به همراه دارم و در طراحی کردنم غم یا شادی تاثیری ندارد. بیشتر طراحیهایم در جمع زیاد آدمها است. در مهمانی در خانه دوستانم زیاد طراحی میکنم و یک سری کاغذ و مداد دارم. نمیدانم چرا در شلوغی مغزم فعالتر است و درگیر خیلی موضوعهای دیگر نیست، وقتی آدمهایی هستند و حرف میزنند من از طریق شنیدن با آن فضا ارتباط برقرار میکنم و تمام اتفاقها و لحظهها را حس میکنم. حتی وقتی کار میکنم و به رادیو گوش میدهم که داستانی تعریف میکند و بهتر میتوانم طراحی کنم. من بیشترین حسم را از طریق گوش دریافت میکنم و شاید چشم در مرحلههای بعدی قرار میگیرد. فقط از طریق گوش ارتباط برقرار میکنم. گوش من سلطان است، از چشم سیر نمیشوم.
انتزاعی که در کار شما است ممکن است از همین موضوع بربیاید که دریافت از طریق گوش است و خیال و انتزاع را تشدید میکند مثل موسیقی که جزء خیالبرانگیزترین هنرهاست.
موسیقیدان بودن آرزوی من بود. همیشه آرزو میکنم اگر روزی دوباره به این دنیا برگشتم موسیقی بخوانم. اصلا آرزو ندارم نقاش خوبی شوم ولی همیشه آرزو دارم که ای کاش آهنگساز خیلی خوبی میشدم. صدا، صدا برای من بهانه میشود و چیزی را در من فعال میکند. خیلی وقتها چیزها با قطع صدا برای من تمام است. شاید به کودکی برگردد که تو تنها میتوانستی از طریق شنیدن به دنیای خیال سفر کنی و با آن ارتباط برقرار کنی، یعنی داستان گوش بدهی. لذتی که از گوش میبرم از دیدن نمیبرم. حتی در نوع موسیقی مورد علاقهام، مثل موسیقی مینیمالیستها و آوانگاردها؛ همه را می توانم با لذت گوش بدهم بی آنکه تلاشی برای گوش دادن داشته باشم. با چشم اینطور نیستم. زود خجالت میکشم.
داستانهای کارها از کجا میآیند؟
از لحظهها و زندگی روزمرهام. در کارها اصلا در پی روایتی نیستم. تا یک جایی وقتی طراحی میکردم نمیدانستم به کجا میرسد. مثلا یکی از شخصیتها (تخم جنها) را که نقاشی میکردم نمیدانستم در آخر باید کجا باید نشسته باشد یا در چه حالت و ژستی قرار میگیرد. نقش ناخودآگاه خیلی پررنگ است؛ حتی گاهی در کارگاه طراحیهایم را که ورق میزنم یادم نمیآید که مل من است. اگر مداد و کاغذ و نوع طراحی مال من نبود میگفتم آنها طراحیهای کس دیگری است. از این موارد زیاد دارم که اگر مابین کاغذهای من نبودند میگفتم حتما آنها را کس دیگری کشیده است. امکان ندارد من از قبل به چنین چیزی فکر کرده باشم. حجم کارهایم زیاد است و گاه از یک طرح زمان زیادی گذشته است و داستان آن اصلا در ذهنم باقی نمیماند.
شخصیتها را جدا جدا طراحی میکنید و چون موضوعی کلی دارید در ترکیببندی فضای آنها را میسازید؟
بله و پشت مانیتور که مینشینم دنیای این شخصیتهاست و گاهی خودشان تصمیم میگیرند کجا قرار بگیرند. مثلا اگر یکسری ورزشکار طراحی میکنم نمیگویم برای باشگاه بدنسازی طراحی کردهام ولی در پشت مانیتور اینها سر و ته میشوند و چیزی هایی پیش میآید که اصلا پیشبینی نکرده بودم. شخصیتها، مثل خرسی که میرقصد و فیلی که قلدر است یا نهنگی که به گل نشسته، تهنشین هر چیزی هستند که در روز پیش آمده. اینها اسطوره ای نیستند، شاید کهنالگوهایی باشند از یک ناخودآگاه جمعی و حافظه تاریخی که به من رسیده است.
مثل آکواریومهایی که شخصیتها در آن زیست میکنند؟
آکواریوم همیشه بخش مهمی از زندگی من بوده و بسیاری از طراحیهایم را در این چارچوب خلق میکنم. این طراحیها اول ناخودآگاه شکل میگرفتند اما بعدها متوجه شدم طراحی آکواریوم برای من چیزی شبیه درمان است. شناور بودن اشیا در آب و محدود شدن آنها برای من تداعیگر رحم مادر است که همه دنیا در یک جا جمع شده و همه چیز در آن شناور است؛ فضایی که هر چیز در آن است با تمام خصوصیاتی که دارد، معلق است و در عین حال حس آرامشی که در آن تجربه میشود در هیچ لحظه دیگری به دست نمیآید. دوست دارم همه چیز را کوچک کنم و در محدودهای شبیه آن قرار دهم؛ انگار در پی آرامشی هستم که در رحم مادر هست و با این طراحیها آنچه را که نیست برای خودم میسازم. این دنیا چیزی است شبیه خود من که در محدوده کوچکی از روابط با آدمها قرار دارم.
و بسیاری از آنها را مخاطبان متعدد شما در اینستاگرام میبینند. اما امروز آنها را عیناً و با وفاداری تمام نقاشی کردهاید. تجربه ارائه متفاوت در این نمایشگاه و نقاشی در این ابعاد چگونه بود؟
تجربۀ خیلی خوبی بود. ضخامت خطی که در این تابلوها وجود دارد همان ضخامتی است که همیشه دوست داشتم در حجمهایم داشته باشم و همین مسئله این نمایشگاه را برای من بسیار جذاب میکند. از طرفی، اختلاف اندازه، خود به خود این نقاشیها را تبدیل به حجمی در فضا کرده است. چون فضا و بخش اعظمی از دیوارها را در برمیگیرد.
آیا رفتار نقاشانه شما در این نمایشگاه تغییر کرده است؟
در گذشته نوع رنگگذاری و برخوردم با رنگ با امروز متفاوت بود. در نقاشیهای قدیم -و این شیوهای بود که در هنرستان آموختم- تهرنگ و ضربهقلم بسیار مهم بود؛ مثلا برای رسیدن به سطحی نارنجی ترجیح میدادم ابتدا اندکی رنگ قرمز بگذارم، یک لایه بنفش، بعضی قسمتها سبز و زرد و در آخر نارنجی. وقتی رنگ لایهلایه میشودکیفیت عجیبی میسازد و رنگ روی رنگ پخته میشود. اما در این نمایشگاه برخوردم با رنگ گرافیکیتر و تختتر شده است. به دلیل ابعاد بزرگ، سطوح گستردهتر و رنگها خلاصهتر شدهاند. اینجا تهرنگ وجود دارد ولی رنگ تخت بر آن قرار گرفته و اگر میخواستم رنگی را داشته باشم، ضربهقلمها را به سطحهای کنار هم تبدیل کردم. در نگارگری ایرانی برای رسیدن به رنگ سبز، در کنار آن سطحی از رنگ بنفش و بالاتر کمی رنگ قرمز میگذاشتند اما در نقاشی امپرسیونیستها یا نقاشیهای غربی یا در زمان کمالالملک که نقاشی فرنگی در ایران رایج شده بود، رنگها را با ضربهقلم در کنار یکدیگر قرار میدادند. در مجموعه حاضر رنگهای من شفافتر شدهاند و چون در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند جذابیت رنگیشان بیشتر است و این رفتار باعث ایجاد نوعی پرسپکتیو هم شده است. در شیوه پیشین ممکن بود رنگها اصطلاحا یکدیگر را بخورند ولی اکنون هر یک مستقل بر سطحی قرار گرفته و خود به خود حجم ایجاد میکنند.