وقتی کودک بودم جنگ بود،ترس بود و مرگ بالای سرمان پر می زد.
کابوس ها از همان زمان شروع شدند، وقتی که تلویزیون تصاویر گمشده ها را پخش می کرد و برفک . تب میکردم و در کابوس هایم مردی سیاه پوش در کنج اتاق می نشست و می خواست تا حفره های سیاهی را که تکثیر می شوند و همه چیز را می پوشاندند ، بشمارم.
حالا کابوس ادامه دارد برتن من و تن شهر، این بار با آلودگی و سرطان در جنگیم . توده های سیاهی که جان ما را می پوشانند و بر اندام ما تکثیر می شوند و تنها چیزی که باقی می ماند تصویر جهان با این لکه های گسترده شونده است.
تیوب های مستعمل موتورسیکلت ها را جمع می کنم و تعداد زیادی سلول سیاه از آنها
می سازم که با آهن ربا در جهات مختلف به هم متصل می شوند و در هر سلول یک آینه محدب قرار می دهم تا تصویری از جهان پیرامونی اش را بازتاب کند، این برایم راهی است تا با وضع موجود مواجه شوم.