_ سوابق کاری و تحصیلی شما چه تاثیری در روند پیشرفت فعالیتهای هنری شما داشته است؟
_ پیشینه من به تحصیل در رشته گرافیک دانشگاه تهران باز میگردد اما همواره به حوزههای مستقلتری چون طراحی فیگوراتیو نیز علاقهمند بودم. این علاقهمندی سبب شد به حوزه مجسمهسازی نیز راه پیدا کنم. مدتی با رافی داووتیان در سیستم کلاسیک و روسی در کارگاه هنر مجسمه و طراحی کار کردم. از آنجا که الفبای نقاشی با طراحی متفاوت است در پی یافتن پاسخ برای بخشی از پرسشهایم به سمت یادگیری نقاشی و آشنایی با این رسانه نیز سوق پیدا کردم. در این مسیر با چند نفر در ایران دورههایی را گذراندم اما آنچه میخواستم را به دست نیاوردم. به نیویورک رفتم و در آکادمی ” New York Academy of Art ” دوره نقاشی را گذراندم. نکته مهم در تجربه آموزش آنجا این بود که نحوه نگریستن من به دنیا و زندگیام تغییر یافت. دریافتم آموزش نقاشی بیش از همه چیز آموزش نگاه نقاشانه است. نگاهی که تفاوت زمینههای فکری شرق و غرب را در قیاس نگارگری و نقاشی کلاسیک غرب آشکار میکند. هنگامی که به ایران بازگشتم حالت دلتنگی عجیبی داشتم و انگار با نگاهی تازه میخواستم خودم را پیدا کنم. به مدت دو سال نقاشی را کنار گذاشتم و شروع به فرشبافی و طراحی دوخت لباس کردم. بعد از آن دو سال نگاه کاملاً جدیدی جایگزین شده بود. این بار مریمی بودم که میل به نقاشی کردن دوباره درونم متولد شد.
_پس آغاز تغییر شیوه نقاشی شما از فیگوراتیو به آثار امروز در این برهه اتفاق افتاد. از طراحی و نقاشیهای فیگوراتیو چگونه به این تکنیک رسیدید؟
_ عادت داشتم خودم پارچه بومهایم را بکشم به همین دلیل احساس میکردم ارتباط دیگری با این متریال برقرار میکنم. به علاوه برش زدن حین طراحی و دوخت لباس برای من عادتی روزانه و بخشی از ناخودآگاهم شده بود مدتی هم فرش بافته بودم و زمینه ذهنیم تار، پود، گره و بافت شده بود. در نهایت این دو کنار هم قرار گرفتند تا سبک کاریام شکل گرفت. با نقشه یا برنامهریزی قبلی شروع نکردم و همه چیز در روند رخ داد. برای خودم تجربه جدیدی بود و هرچه پیش میرفتم سوالاتم بیشتر و اساسیتر میشد. ابتدا کارهای مینیمال با استفاده از نوارهای بوم به شکل خطوط مجزای افقی یا عمودی ملهم از تار و پود را شروع کردم و این روند برایم جالب شد. نمیدانستم این کارها مجسمه بود یا نقاشی، هر دوی آنها یا چیزی در میانشان! اما پس از تجربههای نخستین، تار و پودها را با هم تلفیق کردم و به بافت رسیدم. حال نوارها را میبافتم و تابلوها را شکل میدادم. در این بین تغییراتی در اندازه نوارها ایجاد کردم و با این روش توانستم هندسه ایجاد کنم که منجر به شکلگیری فرمهای تازه میشد. تمام این روند نوعی تحقیق و جستجو بود و کنجکاو بودم که مرحله بعد قرار است چه شود.
_در مجموعه حاضر نسبت به مجموعه قبلی بیشتر شاهد فرمهای هندسی هستیم که ذکر کردید. آنها هم در این روند شکل گرفتند یا فرمها از قبل طراحی میشوند؟
_ این جریان نیز در روند کار شکل گرفت و این طور نبود که از قبل نقشه آن را طراحی کرده باشم. نوارهای عمودی به پهنای دو سانتیمتر را بدون هیچ فلسفه خاصی پشت این رقم برش میزدم. اما نوارهای افقی را با اندازههای متغیر بوجود میآوردم. با این اندازهها امکان پدید آمدن ساختارهایی را ترتیب میدادم که در روند بافت شکل میگرفت. جزئی از یک فرم از گوشه قاب به چشمم آشنا میرسید و به آن کمک میکردم ادامه پیدا کند تا به شکل کامل خود ظاهر شود. پس از این مرحله در حالیکه نمیدانستم دقیقا چیست به تماشایش مینشستم. اما وقتی بیشتر در مورد فرم آن جستجو و مطالعه میکردم متوجه نزدیکی آن با دغدغه هایم میشدم. گویی این اشکال نه لزوماً در پس زمینه ذهنی من بلکه در پس زمینه جهانی و کیهانی است که من در لحظهای امکان به دنیا آمدنش را فراهم کردم.
_برای طاقها هم پیشبینی نداشتید؟
_ پیشبینی ندارم و اگر بخواهم از قبل اتود بزنم در روند اجرا چیزی که اتفاق میافتد با اتود من فرق خواهد داشت و شکل دیگری میشود. معنی حرفم این نیست که نمیتوانم اتودم را اجرا کنم چراکه این امر امکانپذیر است، قضیه اینجاست که وقتی اتود میزنم و بعد شروع به کار میکنم متوجه میشوم اتفاق دیگری در حال رخ دادن است، برایم جالب میشود که آن را تجربه کنم. فکر میکنم برای اجرای اتودهای از قبل طراحیشده وقت هست. برایم جالبتر است که ببینم در روند کار چه اتفاقی میافتد و اینگونه است که من فقط شکلگیری کار را همراهی میکنم.
_در جزئیات برخی آثار مثلا پایه بعضی از طاقها شاهد عدم تقارن هستیم. این اتفاقها هم طی روند کار رخ میدهد؟
_من با تابلو مدام بازی میکنم. این طور نیست که اثری در یک روز خلق و تمام شود. کار را روی زمین میگذارم و در پایان هر روزی که کار میکنم روی آن را با پارچه میپوشانم. شاید هم چندین روز به آن نگاه نکنم. در این صورت امکان آن فراهم میشود که روز دیگر با چشم دیگری به آن نگاه کنم و تغییرات لازم را اعمال کنم. این اتفاق آرام آرام میافتد و چیزی نیست که یک شبه حادث شود. هرچند آموزشهای آکادمیک در خلق بسیار کمک میکند؛ اما در عین اینکه به شکلگیری فرم ها کمک میکنم آن فرمها هم به من کمک میکنند، از آنها درس میگیرم و آموختههایم را به چالش میکشم تا بدانم کجا میتوانم از آنها استفاده بکنم.
_رنگگذاری آثار شما در فاصله نمایشگاه اول در گالری ایرانشهر و نمایشگاه حاضر تغییراتی دارد. علت این تغییرات چیست؟
_من با دو شیوه مستقیم و غیرمستقیم رنگگذاری میکنم. در اولی نوارها را درست میکنم، چیدمان تابلو انجام میشود و سپس رنگ میگذارم. در شیوه دیگر نوارها را بر زمین رنگگذاری میکنم و سپس چیدمان را انجام میدهم. در واقع شیوه دوم تحت تأثیر رزیدنسی اخیرم در لایپزیگ و دیدن سبکها و نحوه اجرای کارهای آلمانی است.
_یعنی تفاوت در نحوه اجرا و رنگهای غلیظتر و بیانگرتر پس از رزیدنسی لایپزیگ اتفاق افتاد؟
بله لایپزیگ فضای مهجوری دارد و فضایی که آنجا تجربه کردم متفاوت بود. انگار آنجا هنوز آلمان شرقی است و این جداشدگی را میتوان حس کرد. مردمش کمتر به زبان انگلیسی مسلط هستند و افراد مسن نیز زبان دومشان روسی است. این احساس جداشدگی در سبک فیگوراتیو مخصوص لایپزیگ و رنگگذاریهای بیانگرشان مشخص است که در آثار من نیز تأثیرگذار بود. در مورد تفاوت نحوه اجرای رنگها میتوانم بگویم که در لایپزیگ با رنگگذاری نوارها روی زمین حالت اکسپرسیوتری به کار میدادم. اما در مورد آثاری که چیدمان اول صورت میگیرد و بعد رنگگذاری میشود طیف رنگی ملایمتر یا خنثیتر غالب است و احساس گرایی کمتر به چشم میآید. هرچند قضیه رنگگذاری قسمت اصلی کارهای فعلیام نیست و رنگ در رده دوم قرار دارد. تمرکز اصلی من بر متریال پارچه بوم است اما تغییر برخورد من هم در زمینه رنگگذاری و هم در زمینه استفاده از بافتهای متفاوت متریال بوم اتفاق افتاده است.
_پس در آثار شما متریال بوم نقش اصلی را ایفا میکند.
_ در حال حاضر بله، چون روند بافتن و کنار هم نشاندن نوارها بسیار آرام صورت میگیرد پالت رنگی مورد استفاده هم شامل رنگهای ملایم است. گویی رنگ صدای خاموشی در پسِ متریال است. هرچند تأکیدم بر متریال نقاشی را به حوزه مجسمه سوق میدهد، اما نحوه اجراکردن روی زمین که بدنم را به شدت درگیر میکند این فرایند را به حیطه پرفرمنس نیز نزدیک میکند. اثرات این درگیری فیزیکی بخصوص پس از اتمام کار بر من مشخص میشود. زمانیکه از شدت خستگی نمیتوانم کار کنم و باید فاصلهای ایجاد کنم تا بتوانم دوباره احیا شوم.
_هنرمندان دیگری هم هستند که با شیوه مشابهی به خلق اثر میپردازند. نظر شما درباره آثار آنها چیست؟
_من تا کنون با آثار دو هنرمند دیگر مواجه شدهام که با شیوهای مشابه از متریال بوم استفاده میکنند: یک هنرمند آمریکایی و یک هنرمند اروپایی. شیوه چیدمان نوارهای پارچهای در اثار این دو هنرمند به گونهای است که نوارها بر روی هم قرار میگیرند. در حالیکه شیوه کار من اینگونه است که نوارها را کنار هم میگذارم تا امکان بافتن آنها برایم فراهم شود. شیوه رنگگذاری این دو هنرمند نیز در نهایت یا با استفاده از رنگهای صنعتی و براق است که نوعی حجم پلاستیکی را به نمایش میگذارد. یا با استفاده از رنگهای اصلی تند مثل زرد کادمیوم یا آبی کبالت است که در نهایت قضیه رنگ را در اولویت قرار میدهد. همچنین در آثار هنرمند امریکایی شاهد روند رنگزدایی از پارچه بوم با استفاده از مواد سفیدکننده هستیم. این نوع برخورد نوعی فضای مینیمال را تداعی میکند که به حداقل امکانات استفاده از متریال نقاشی اشاره دارد. شاید در نهایت کار من هم مینیمالیستی به نظر بیاید ولی از تفکرات مینیمالیستی برنخاسته است.
_پس در اینجا تاکید شما بر زمینه یا بستر خلق اثر است.
_ میتوان اینگونه نیز برداشت کرد. من آدمی هستم از خاکی دیگر و تجربه زیسته دیگر. به نوعی همه چیز بر این روند تاثیر میگذارد و در نهایت نتیجه کارها عیناً شبیه نمیشوند اما بیشک نقاط اشتراکی وجود خواهد داشت. برای من این شیوه کار کردن در وهله اول تنها یک تجربه بود. اما بعد از چیدمان میتوانستم نام هنر بر آن بگذارم. در مورد آن دو هنرمند فکر میکنم که آثارشان به نتیجه تجربههای اولیه من نزدیک بوده اما برخورد آنها برخورد یک غربی بوده است. انها به یک چیز فکر میکردهاند و من به یک چیز دیگر و نتیجه شکلی مشترک شده است.
_و تمرکز شما بر مسئله بافت است.
_ بافتن در آثار اخیرم مهم است. مدام به تار و پود و چطور نشان دادن و گسترش امکانات این روش فکر میکنم. درحالیکه دو هنرمند دیگر در راستای محدود کردن متریال از این روش استفاده میکنند.
_ در اصل تاثیر جغرافیایی که در آن زیست میکنید همچنین تجربه فرشبافی از عواملی هستند که آثار شما را زمینهمند و متمایز میکنند.
_ فکر میکنم در این جهان ممکن است چیزی که به ذهن هرکس خطور میکند به ذهن شخص دیگری در جغرافیای دیگری هم خطور کند و تمایزی در این امر وجود ندارد. ولی شاید خیلیها آن را نادیده بگیرند یا کنار بگذارند و خیلیها هم آن را دغدغه کاریشان قرار دهند. شاید بتوان گفت این شیوه کار به دلیل تأثیرات جغرافیایی و تجارب فرشبافیام به دغدغه اصلی من درآثارم تبدیل شد.
_آیا فکر میکنید در آینده برخورد شما با این متریال شکل دیگری هم خواهد گرفت؟
_ مسئله اصلیام در این مدت ادامه دادن این برخورد با متریال بود تا نتایج آن را ببینم و برای خودم هم به اندازه یک مخاطب این فرآیند هیجانانگیز بود. اما زندگی هنری برای من نوعی پژوهش است. ممکن است به کارهای فیگوراتیو بازگردم و باردیگر متریال، اما فکر میکنم تمام این راهها به یکدیگر متصلاند. نمیخواهم خودم را به متریال محدود کنم و ترجیح میدهم در مقابل جهان هنری که خود را به من الهام میکند برخوردی گشاده داشته باشم. اکنون متریال در مسیرم قرار دارد و تجربهگری میکنم اما اگر چیز دیگری هم در این مسیر به تجاربم بیافزاید آن را ادامه میدهم.
_با توجه به آنکه تاکیدی به رسانهای مشخص ندارید آیا ممکن است این آثار به اینستالیشن هم راه بیابند؟
_این امکان در ذهن من وجود دارد؛ علاوه بر آن در مسیر کارهایی که انجام میدهم اتفاقهایی میافتد که راهگشای برخوردهای دیگر است. در دل این مجموعه آثار دیگری شکل گرفتهاند که میتوانند سرفصل کارهای چیدمانی و فضا محور باشد. شاید کاملا از نقاشی جدا شوند و به عرصه مجسمه راه پیدا کنند ولی باز فکر میکنم که از بستر نقاشی به آن رسیدهام.
_دغدغه شما در خلق آثار هنری از چه بستر ذهنی برمیخیزد؟
_کارهای فیگوراتیو دوران شروع نقاشی من بود اما پس از مدتی احساس کردم مرا در مرحلهای ثابت نگه میدارند. آدم رشد روحی و جسمی پیدا میکند و خود به خود لباسهایش را هم عوض میکند. احساس میکنم پس از مدتی لباس جدیدی به کارهای فیگوراتیوم دوخته شد. یکی از دغدغههایم این بود که من به عنوان هنرمند تا چه اندازه ممکن است تاثیرگذار باشم یا تا چه حدی قدرت خلق یک اثر هنری دارم؟ چقدر روند خلق بر من سایه انداخته و چقدر من بر آن تاثیرگذارم؟ هرچه پیش میرفتم بیشتر درک میکردم در عالمی به سر میبرم که مدام در حال درس پس دادن هستم. معمولا حس میکنم بیش از آنکه من اثر را تکمیل کنم از آن یاد میگیرم. فرمی شبیه دانه یا تخم کیهانی در تابلو شکل میگیرد. این هسته چه معنایی دارد؟ اول است یا آخر؟ ایدههایی مثل اینکه یک دانه هم آغاز یک درخت است هم تکامل یک درخت. این افکار در ذهنم شکل میگیرد و هنگامی که فرم و هندسهای ناخواسته در تابلو ساخته میشود روح مرا رشد میدهد و پی میبرم در چه جهانی سیر میکنم. نمیخواهم از قبل مفهومی بسازم. مفهوم در اثر به وجود میآید، به من آموزش میدهد و من به عنوان وسیله در امتداد آن عمل میکنم.
_بیشتر از چه چیزی تاثیر میگیرید؟
_ بیشتر از سکوت و تمرکز اما تأثیر از آدمها، طبیعت، معماری یا یک فضای گفتگو نیز برایم مهم است. در واقع فلسفه زندگی و فلسفه کارم از هم جدا نیستند. روند طولانی کار کردنم و تمرکز بر این فرایند برایم تبدیل به نوعی مراقبه شده است که شاید فرمهای ملهم از طبیعت و معماری نیز از دل این مراقبه بیرون میآید.
_با توجه به آنچه درباره تاثیرات تجربه نیویورک ذکر کردید، این نحوه برخورد با کار و زندگی تا چه حد حاصل سفر شماست؟
_در این مورد یکی از اساتیدم به نام Steven Assael بر من بیشترین تاثیر را گذاشت. شرکت در ورکشاپ های متعدد او در فضای کارگاهش بخصوص مرا با شیوه زندگیاش آشنا کرد. در آنجا بود که شیوه نقاشانه زیستن و نگاه کردن را آموختم. استیون تنها از مدل زنده برای خلق آثارش استفاده میکرد و هیچ وقت از روی عکس یا تصویر کار نمیکرد. این انتخاب سبب میشد تا ساعتهای طولانی و جلسات متعدد را با مدل سپری کند، با او گفتگو کند و مانند یک دوست با او زندگی کند. نتیجه این صبر و همراهی با مدل موجب میشد نه تنها وجه ظاهری بلکه درون مدل را ببیند و سعی کند آن را نیز نقاشی کند. مشاهده این شیوه برخورد با مدل و فرآیند خلق نقاشی مرا نیز صبورکرد. حاصل آن، تجارب کنونیام است که نیازمند ساعتها تمرکز در فرایند اجرا است. استیون همچنین رنگها را به شیوه خاص خودش بر بوم قرار میداد که نام آن را مجسمهوار کردن نقاشی میگذاشت. او نه تنها جسارت استفاده از ابزار به شیوه خاص خودم را به من داد بلکه نگاه من را به نقاشی نیز تغییر داد؛ تا جایی که ایده مجسمهوار کردن نقاشی را به شیوه خودم تعبیر کردم و با ابزار بوم نقاشی در آثار انتزاعیام شکل دادم.
_در رزیدنسی لایپزیگ هم کارهای انتزاعی انجام میدادید؟
_در آنجا میخواستم کارهای فیگوراتیو انجام بدهم. هر بار که در موزه کارهای نئوراخ را میدیدم با خودم میگفتم دوباره نقاشی فیگوراتیو خواهم کرد اما کارهای انتزاعی را شروع میکردم. هدفم از شرکت در رزیدنسی لایپزیگ بازگشت به فضای فیگوراتیو بود ولی بی نقشهای از پیش اتفاقهای دیگری افتاد و فضای آنجا از نظر رنگ، مردمش و تاثیراتی که داشت مرا به سمتی جز فیگوراتیو کار کردن سوق میداد.
_تفاوت نمایشگاه اول و دوم شما در گالری ایرانشهر چیست؟
_تفاوت میان نمایشگاه اول و دوم تفاوت میان مسئلههای یک سال و نیم پیش و مسئلههای اکنونم است. در آن زمان آزمودن تجارب فیگوراتیو و انتزاعی و چگونگی ارتباط میان این دو برایم مهم بود. پس همانند عنوان نمایشگاه که «همنشانی» بود تجربههای مینیمال، فیگوراتیو و بافت در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. بعد از آن نمایشگاه تجربه بافت برایم مهمتر شد و آن را ادامه دادم و نمایشگاه حاضر شکل گرفت که در واقع چیستی بافت و هندسهای که در آن اتفاق میافتاد بیشتر مطرح شد.